۱۳۵ ساعت مصاحبه چاپنشده، بخشی از زندگی پرفرازونشیب دید بان و مسئول تطبیق آتش این روایت است که همرزمانش در یگان ادوات از نظر سابقه و تجربه به او میگویند «عتیقه جنگ». کسی که از الف الفبای جنگ در عملیات ادواتیها بوده و پایانش را همزمان با شرکت در عملیات مرصاد و پس از آزادسازی اسرا در سال۶۷ ترسیم کرده است.
سیدمسعود ساداتشکوهی، چهلماه منقطع، جزو مردان اول آتش جنگ در عملیاتهای ادواتی بود؛ فرمانده بیادعایی که چهاردهآلبوم عکس و کلی دستنوشته از خاطرات روزانهاش در یگان ادوات دارد.
حالا ۳۵ سال از جنگ گذشته است. مرد شصتوسهساله روبهرویم دیگر آن جوان لاغراندام عینکی با آن صورت اصلاحنشده نیست که اورکت و شلوار رزم پوشیده باشد، اما هنوز هم با همان رفقای قدیمی ادواتی عجین است و شاید بیشتر از زمان جنگ به دردشان میخورد.
بیستسالی است که با رفقایش هیئت شهدای ادوات را راه انداخته است و چهارشنبه هفته گذشته چهارصدوسیودومین جلسهاش را با آنها پشت سر گذاشت؛ جلسه گرم و شیرین خاطرهگویی، سخنرانی و صحبت درباره عملیاتها و شرایط کنونی غزه که تسلای دل خیلی از ادواتیهاست.
مسئول ادوات ساکن محله کوثر، متولد۱۳۳۹ در محله بازار سرشور است و فرزند سوم خانوادهای با هفتفرزند. او از همان زمان انقلاب با اینکه نوجوان بوده، شوق مشارکت در تظاهرات و فعالیت برای پیروزی مردم را در سر داشته است.
میگوید: یادم است یک کتابفروشی دور میدان تقیآباد بود که با دوچرخه آنجا میرفتم و حدود دهبیست کتاب در کیسه میگذاشتم و آنها را در اوج تظاهرات و راهپیماییها نزدیک خانه آیتالله شیرازی بساط میکردم.
بیشتر کتابها زیرزمینی، تایپی و با موضوعات رساله امام، زندگی مبارزین، قیامهای مردمی و شکنجههای ساواک و موضوعات موردعلاقه انقلابیها بود.
پیشاز پیروزی انقلاب در برههای از زمان به گروهی پیوست که کارهای حراستی و چریکی انجام میدادند؛ «آنها مراقبت از بیمارستان قائم را برعهده داشتند و ما تعدادی جوان لباسشخصی مسلح و آموزشدیده بودیم تا مراقب جان زخمیهای انقلابی در بیمارستان باشیم.»
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شکوهی در دانشگاهی با عنوان انستیتوی مشهد پذیرفته شد و در رشته تهویه و تبرید تحصیل کرد تا اینکه بعداز گذشت یک ترم انقلاب فرهنگی و دانشگاهها تعطیل شد.
وقتی جنگ شروع میشود، در رادیو و تلویزیون خبرهایش میپیچد. مسعود شکوهی به پادگان بسیج واقع در انتهای نخریسی میرود و دوماه بعداز شروع جنگ به جبهه اعزام میشود؛ «وقتی به پدرم گفتم میخواهم بروم ممانعتی نکرد.»
میخندد و ادامه میدهد: فوقش اگر یکیمان کم میشد و من شهید میشدم، پدر و مادرمان خمس پنجپسری را که خدا به آنها داده بود، میدادند.
۲۹ مهر۱۳۵۹ دومین گروه رزمندههای بسیجی راهی جبهه میشوند؛ میگوید: آن موقع به ما میگفتند «دومین گروه فرستادگان رضا (ع)». روز اعزام خانوادهام برای بدرقه من آمدند. پسرخالهام سید محمد محسنیان دوستی داشت به نام محمود امیرخانی که تحصیلکرده بود و از همانجا همرزم من شد. پسرخالهام خواست هوای هم را داشته باشیم.
فرماندهان گفته بودند ساکنان آن روستا نباید از حضور ما مطلع شوند
مشیت الهی بود که محمود و محمد هر دو شهید شدند، اما تقدیر آقا مسعود چیز دیگری بود. آنها روی صندلی یکی از دوازدهاتوبوسی که اغلب مسافرانش از بچههای روستا یا حاشیه شهر و طبرسی و تلگرد بودند، کنار هم مینشینند.
مسئول ادوات ساکن محله کوثر میگوید: در راه بچهها از محلههایشان میگفتند. من با اینکه بچه سیمتری احمدآباد بودم، به همه گفتم که از روستای احمدآبادم تا بدانند من هم آدم خودساختهای هستم.
آنها را به روستایی به نام امالطمیر میبرند؛ «میان نخلهای آنجا خارج از شهر پنهان شدیم، چون فرماندهان گفته بودند ساکنان آن روستا نباید از حضور ما مطلع شوند.»
آنجا رزمندهها با بیل و کلنگ یک سنگر تجمعی میسازند و بعد هم به هر کدام یک اسلحه امیک میدهند؛ «با چه ذوقی آن اسلحه را باز و بسته میکردم. یادم است وقتی به ما اسلحه کلاش دادند، آن قدر ذوق داشتیم که با آن اسلحه عکس تکی میگرفتیم.»
او را از همان روزهای اول بهعنوان کمکتیربارچی در خط مقدم منسوب کردند. همان روزها بیشتر میفهمد که جنگ با کسی شوخی ندارد و پشتیبانی در کار نیست و آنها خود متن جنگاند در خط مقدم، نه در پشتیبانی و حاشیه؛ میگوید: در خط مقدم یک فرمانده داشتیم که نامش سیدهاشم درچهای بود.
او با لودر و بولدوزر به فاصله یککیلومتری عراقیها میرفت و خاکریزهای عراق را میزد. سیدهاشم میگفت «مهمانی که نیامدهایم! جنگ است و باید پیشروی کنیم.»
مسعود شکوهی سه ماه در جبهه میماند و بعد به مشهد بازمیگردد؛ ادامه میدهد: وقتی به مشهد برگشتم، فرمانده گفت بیایید بچههای ادوات را در قالب هیئتی فرهنگی جمع کنیم. گروهی تشکیل دادیم به نام گروه «دعای کمیل خانوادههای معزز شهدا». بچههایی را که در این سه ماه شهید شده بودند، شناسایی کردیم و شبهای جمعه برای خواندن دعای کمیل و دیدار با خانواده شهدا به خانه آنها میرفتیم.
وقتی برمیگردد، عملیات چزابه است و بعد از آن هم چند عملیات دیگر تا اینکه یک سال از حضورش درجبهه میگذرد؛ آقاسید مسعود و رفقای بسیجیاش آنقدر با آزمون و خطا در اموری که تبحر نداشتند، خبره میشوند که اغلبشان مربیگری آموزشهای فنی را برعهده میگیرند.
رزمنده ساکن محله کوثر ادامه میدهد: من مربی آموزش دیدبانی در پایگاه تخصصی شهیدصدوقی شده بودم. همه جوان و فعال بودیم و و در پی آموختن شیوههای نوین و موثر در دفاع. در برههای از جنگ، وقتی پدر و مادرم به آمریکا رفته بودند که داییام را ببینند، ما پنجبرادر همه در منطقه جنگی بودیم؛ یکی در بهداری پزشک بود، یکی در تبلیغات و سه برادر دیگر در دیدبانی مشغول بودیم.
در همان دوران جنگ، زندگی آقامسعود سروسامان هم میگیرد. همسر فرمانده، فیروزه خانم احسنی، خاطره روز خواستگاری را خوب در خاطرش سپرده است و تعریف میکند: سال۶۳ بود که آقای شکوهی به خواستگاری من آمد. مسعود را که با لباس بسیجی دیدم، قاطعانه جواب منفی دادم. پوشش بسیجی با اورکت و سادهپوشی و صورتی که اصلاح نشده بود، آن روزها برای همسنوسالهای من که دبیرستانی بودیم، خیلی دافعه داشت.
فکر میکردیم اینجور آدمها سختگیری زیادی نسبت به همسرانشان دارند و اجازه تحصیل و اشتغال و زندگی راحت را نمیدهند، اما قضیه کاملا برعکس بود. اولش گفته بودم من زن حزباللهی نمیشوم، اما پدرشوهرم گفتند «حزبالله یعنی «مرد خدا» و با کلام گرم ایشان دل من نرم شد.»
برای عملیات کربلای۵ که از مشهد برمیگردد به پادگان حمیدیه نزدیک سوسنگرد اعزام میشود. خط دیگری در همان جزیره مجنون به نام «خط کاسه» به سید مسعود به عنوان مسئول محور ادوات سپرده میشود؛ «محدوده منحنیشکل و جزیرهمانندی در دل آب بود که درست مقابل خط عراقیها قرار داشت و به خراسانیها سپرده شد؛ «مقر ما در عقبه کاسه بود.
یک قایق برای حملونقل شهدا و مجروحان داشتیم که البته برای پشتیبانی و رساندن ملزومات رزمندهها هم استفاده میشد. آن خط آنقدر خطرناک و در دید دشمن بود که وقتی قایق میآمد، ناچار بود سه وعده غذای دیدبانها را با خودش بیاورد تا زیاد در آن محدوده تردد نکند؛ زیرا حین تردد با کلی خمپاره و شلیک مواجه میشد.»
گاهی خود مسئول هم باید به نیروها سرمیزد؛ «یک بار که برای سرکشی رفتم، وقت نماز بود. وضو گرفتیم تا نماز جماعت بخوانیم. دیدم پسر جوانی کنار سنگر ایستاده است و به صف جماعت ملحق نمیشود. وقتی از بچهها پرسوجو کردم گفتند او هیچوقت در نمازها و اعمال مستحبی دیگر شرکت نمیکند. برای اینکه میگوید این کارها باعث میشود خدا عاشقمان شود و زودتر شهید شویم و من این را نمیخواهم.»
آقامسعود میگوید: همان روز وقتی برگشتم عقب، یک ساعتی گذشت که گفتند قایق را به خط برگردانید؛ مجروح بدحال داریم. قایق را برگرداندیم و آمبولانس آماده کردیم. وقتی قایق برگشت، دیدم همان پسر است. از همرزمانش که پرسیدم، گفتند جلو در سنگر نشسته بوده است که ترکشی به او اصابت میکند. انگار خدا عاشق آن پسر بود؛ او همانجا شهید شد.
در یکی از عملیاتها نیروهای ادوات سوار بر قایق باید چهلکیلومتر پیش میرفتند. قایقهای سبک امکان انتقال مهمات و سلاحهای سنگین ادوات را نداشت. برای حل مشکل، مشهدیها پیشنهاد ساخت قایقهایی را دادند که سریع باشد و برای حمل مهمات هم مشکلی نداشته باشد که زمینه ساخت قایقهای عساکره شد؛ «مشهدیهایی مانندمانند علی حمامی و من و محمد حسینپور و چند نفر دیگر ماکتهای بسیاری از چندین قایق ساختیم تا به یک نمونه قوی و کاربردی رسیدیم.
ساخت این قایقها توسط بچههای گروه ادوات مشهدی موضوع مستندی به نام «کد۰۲۴» شد که آقای عبدالرضا رحمانینسب، پساز گفتگو با چهلرزمنده ادواتی که در تولید قایقهای عساکره نقش داشتند، تولید کرد و عنوان برتر جشنواره فیلم عمار را به خود اختصاص داد.
او هیچوقت در نمازها شرکت نمیکند چون معتقد است این کارها باعث میشود خدا عاشقمان شود و زودتر شهید شویم
بعداز ساخت نمونههای اولیه، از تعدادی جوان صنعتگر مشهدی که یکی از آنها مسعود شکوهی بود، خواسته شد به بندرعباس و صنایع کشتیسازی خلیج فارس بروند و در آنجا شروع به ساخت پانصدقایق عساکره کنند؛ «ساخت این قایقها کلید پیروزی در عملیات بدر بود. بعداز ساخت قایقهای عساکره، ادوات نیمهسنگین مانند خمپاره۸۱، خمپاره۱۲۰، مینیکاتیوشا و تفنگ۱۰۶ روی آنها نصب شد و در عملیات بدر که در هورالهویزه اجرا میشد، بسیار به کار رزمندگان آمد. بهدنبال ساخت این قایقها، بعدها قایقهای تندرو مهاجم رواج پیدا کرد.»
یک سال بعداز آغاز جنگ، تخصص آقامسعود در کار سبب میشود که همه او را با نام مسئول دیدبانی و تطبیق آتش لشکر۲۱ امامرضا (ع) و لشکر ۵ نصر بشناسند. مسئول قرارگاه ادوات خاتمالانبیا (ص) فردی بود به نام علی عساکره؛ «علیآقا یک روز من و دو نفر دیگر را صدا زد و گفت به خلیجفارس بروید و جزیرهها را شناسایی کنید. من و آن دو دوست دیگر با پیکانی به بندرعباس رفتیم و حکم مأموریت را به فرمانده سپاه نشان دادیم و مأموریت شناسایی را آغاز کردیم.»
هر روز صبح کارشان این بود که در هوای شرجی و گرم هرمزگان، کل منطقه و جزیرههای آن، پستی و بلندیها و موقعیت آنها را نسبتبه تنگه هرمز را بهشکل دقیق بررسی میکردند؛ «هرروز وقتی به قرارگاه برمیگشتیم، همه یادداشتهایمان را در یک نقشه دیواری که ابعادش سه در هفتمتر بود، با کمک نردبانی پیاده میکردیم.»
دوسههفته بعد، کار تمام شده بود و نقشه استقرار تجهیزات و ادوات و توپخانه را تحویل قرارگاه دادند. چندروز بعد آیتالله هاشمیرفسنجانی در سخنان پیشاز نماز جمعه تهران اعلام کرد: «ما تنگه هرمز را طی چندروز آینده با اطلاعاتی که بچههای یگان ادوات به دست آوردهاند، میبندیم» و همین هم شد.
مسعود شکوهی در ترم یک رشته تهویه و تبرید در دانشگاه مشهد درس میخواند که جنگ شروع میشود و کلاس درس و دانشگاه را رها میکند و تمام وقتش به دفاع از میهن میگذرد؛ میگوید: وقتی بار اول از جبهه برگشتم، مادرم پاکتی به من داد و گفت «بیا این هم مزد جنگ رفتنت!»
گفت چون به جبهه رفتهای از دانشگاه اخراجت کردهاند
پرسیدم این چیست. گفت «چون به جبهه رفتهای از دانشگاه اخراجت کردهاند!» دفعه بعد هم که برگشتم، موقع بازگشت همین اتفاق تکرار شد؛ تا هشتمرتبه وقتی به جبهه میرفتم و برمیگشتم، با نامه اخراجیام ازدانشگاه مواجه میشدم. هر بار به دانشگاه میرفتم، میگفتند اگر نامه جبهه را ببرم، درستش میکنند. بالاخره بعد از جنگ توانستم ادامه تحصیل دهم.
هشتسال بعد جنگ تمام شد و امثال آقاسید مسعود برگشتند. چهارسال دیگر هم باید درس میخواندند تا تحصیل کنند و شغلی پیدا کنند. کسی که با آنها وارد دانشگاه شده بود، حالا دکترایش را هم گرفته بود. مسئولان ترجیح میدادند مسئولیت را به دکتر و مهندسها بدهند و به خیلی از آنها گفتند «درست است که به جنگ رفتهاید، ولی فقط دیپلم دارید.» دکترای جنگ برای پستها و موقعیتها مهم نبود.
آقای شکوهی بعداز چهارسال تحصیل، شد کارشناس اداره آب و فاضلاب و تا سیسال دیگر هم جهادی خدمت کرد؛ «امثال من دائم در صدای خمپارهها بودیم و از نظر خیلیها شاید موجیهای جامعه به شمار بیاییم یا کسانی مانند شهیدغلامرضا ایرانلو که با یک وانت خمپاره به دل دشمن زده بود و همه را تنهایی شلیک کرده بود، وقتی از آن عملیات برگشت، از هردو گوشش خون میآمد.»
گفتوگویمان میان اشکهای بیصدای مسعود شکوهی گم میشود.
* این گزارش چهارشنبه ۲۷ دیماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۵ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.